نخستین جلسه درس «مبانی روانشناسی» است. بسم اللّهی می گویم و نخستین اسلاید درس را به نمایش میگذارم. مطابق رویه معمول از تعریف روانشناسی شروع میکنم: «روانشناسی علم بررسی رفتار و فرایندهای روانشناختی است». همین گزاره کوتاه را قرار است تا پایان وقت کلاس، کلمه به کلمه تفسیر کنم.
-می گویم: « نخست، باید دانست که روانشناسی یک علم است. چرا؟ چون از روش شناسی علمی تبعیت میکند: میتوان برایش شواهد تجربی فراهم کرد؛ فرضیه ارایه داد و با روشهای علمی آنها را آزمود؛ میتوان یافته هایش را تعمیم داد و از آنها قوانین کلی بیرون کشید؛ یافته هایش تکرارپذیر است و قابلیت کمّی شدن دارند؛ روش شناسی پژوهشهای روانشناختی عینی است؛ یعنی احساسات، عقاید شخصی و «انتزاع» در آن جایی ندارد».
از نگاه های تاییدکننده و سرهایی که به علامت تصدیق تکان میخورند و یادداشت برداریهای تندتند، درمی یابم که قانع شدهاند. در برخی چهره ها میتوان نشانه های رضایت را دید. لابد خرسندند از اینکه قرار است در مسیر «علم» دانش بجویند!
به اینجای مبحث که می رسم، مکثی میکنم و میگویم: «اما روانشناسی، به ویژه در مقام کاربرد، یک «هنر» است».
همهمه ای بینشان در می گیرد! تعجب کردهاند. یکیشان میپرسد: «چطور میتوان یک هنر را در چهارچوب روش شناسی علمی جای داد؟» آن دیگری با کلافگی میگوید: «این چه هنری است که انتزاع در آن جایی ندارد؟»
-می گویم: «وقتی باور داری مراجعی که روبه رویت نشسته، شبیه هیچ فرد دیگری در دنیا نیست، چطور میخواهی بر اساس قوانین کلی مشکلاتش را سبب شناسی کنی؟ چگونه میخواهی او را بدون درنظر گرفتن گذشته اش، داستان زندگی و شرایط محیطی اش برای تشخیص گذاری قضاوت کنی؟ باید هنرمند باشی تا بتوانی این یکتای بی همتا را در شرایط خودش انتزاع کنی، درکش کنی، خلاقانه راهی برای واکاوی شخصی ترین و درونیترین وجوهش باز کنی؛ مسیری بیابی یا بسازی که شاید مناسب هیچ کس دیگری نباشد. باید هنرمند باشی تا بتوانی رنجش را به تصویر بکشی، اندازه بگیری، وزن کنی و بدون هیچ عدد و رقمی شدتش را دریابی! همانند یک استادکار هنرمند، باید آنقدر مهارت داشته باشی تا بتوانی همزمان هم همدلی کنی، هم حرفهایش را به گوش جان بشنوی و هم خلاقانه نقشه اقدامات بعدی را از صحبتهای خودش استخراج کنی؛ اما از مسیر اهداف درمانی دور نشوی. باید هنرمند باشی تا بتوانی از انبوه رویکردها و راهبردها، دستچین کنی و همانی را بسازی که متعلق به خود اوست...»
نگاهم به بینهایت بیرون پنجره کلاس گره میخورد. گویی همه سالهایی را مرور میکنم که با عشق این مسیر را طی کردهام. لبخندی میزنم و با خودم می اندیشم: اصلا چه فرقی میکند، علم بخوانیمش یا هنر؟ زمزمه میکنم:
«خرم آنکس که در این محنتگاه خاطری را سبب تسکین است»
به تعریف روانشناسی برمیگردم، اینبار اما از کلمه «علم» عبور کرده ام...